چرا مادرمان را دوست داریم؟
چون ما را با درد بدنیامیآورد و
بلافاصله با لبخند میپذیرند
چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق
ما بریزند ، پشت دستشان میریزند
چون وقتی توی اتاق پی پی میکنیم
زیاد با ما بداخلاقی نمیکنند
و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی
میکنیم آبروی ما را نمیبرند
و وقتی بعدها به زندگیشان ترکمون میزنیم
فقط میگویند: خب جوونه دیگه، پیش میاد!
چون وقتی تب میکنیم، آنها هم عرق میریزند
چون وقتی توی میهمانی خجالت میکشیم و توی گوششان میگوییم سیب می خوام ،
با صدای بلند میگویند
منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید
و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به
مادر کتک میزند، با پدر دعوا میکنند
چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک
بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد
غذا را با قابلمه اش بخورد
چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد
که فلان کار را که باید فردا در مدرسه تحویل
دهیم یادمان رفته،بعد از یک تشر خودش هم پا به پایمان زحمت می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم
چون وسط سریالهای ملودرام گریه میکنند
چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر
و ذکرش این است که مبادا فروشندگان
بی انصاف سر طفل معصومش راکلاه گذاشته باشند
چون شبهای امتحان و کنکور پابه پای ما کم
میخوابد اما کسی نیست که برایش قهوه
بیاورد و میوه پوست بکند
به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما،
گریه میکند و نذر می کند و پوتینهایمان
را در هر مرخصی واکس میزند
چون وقتی شب عروسی ما داماد ازش خداحافظی
میکند با چشمانی پر از اشک سفارشمان را میکند
ما را به داماد میسپارد
چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب
به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند
که واقعا باور میکنیم شاخ قول شکاندهایم
چون موقع مطالعه عینک میزند و پنج دقیقۀ
بعد در حالیکه عینکش به چشمش است
میپرسد:این عینک منو ندیدین؟
چون هیچوقت یادشان نمیرود که از کدام غذا
بدمان میآید و عاشق کدام غذاییم ،حتی وقتی
که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار
را با هم بخوریم
چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است
که وای بچم خسته شد بسکه مریض داری کرد
و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش
رو برای هزارمین بار میشکنیم،چند روز بعد
همه رو از دلش میریزه بیرون وخودش رو
گول میزنه که :بخشش از بزرگانه
چون مادرند !
هوای بهشت...
تقدیم به مسافرم ...
می توانم بگویم درطوفانی ترین شب عمرم پدیدارگشتی،غریبه ای ناشناس بودی که ازهمه کس وهمه جا گریخته بودی و به امید یافتن دوستانی ،جستجویی بیهوده وعبث را دراین وادی پر ابهام آغاز نمودی ومن ، آن زمان تورا یافتم که در دست انسان نماهای گرگ صفت اسیربودی وآنان بسیار بد با تو رفتارنمودند...
من دراولین نگاهت آن چیزی را که عمری به دنبالش بودم یافتم،خواستمت ، پرستیدمت ، عاشقت شدم ، دیوانه ات گشتم وشیدای شیدایت شدم...
تو صوفی بی مقصد را ،عزیز داشتم وحال هم ، بدون هیچ نشانی ، مرا ترک نمودی ، بازهم عزیزت می دارم وتا به آخر زمان ، توغریبه ی تنها را ،عزیزترین دارم ... گرچه تنها ،ساعاتی با توبودم وبس... درتنهایی من ،تو گل سرخ منی ...دوستت دارم
هوای بهشت...
چراها ؟؟؟
چرا نتابد ، مگر خورشید جز تابیدن می شناسد؟
چرا نخروشد ، مگر دریا جز خروشیدن می شناسد؟
چرا سر ندهد ، مگر بلبل جز سردادن آواز میداند؟
چرا نغرد ، مگر رعد جز غریدن می شناسد؟
چرا نبارد ، مگر ابر جز باریدن می شناسد؟
چرا گل نشود ، مگر غنچه در صبح گاهان جز شکفتن می داند؟
چرا زرد نشود ونریزد ، مگر برگ درختان درپاییز ، جز ریختن و زرد شدن می شناسد؟
چرا نگردد ونسوزد ، مگرپروانه جز گشتن به دورشمع و سوختن درانتها ، می داند؟
چرا نسوزد وآب نشود ، مگرشمع جز آب شدن می داند؟
چرا نترکد وفریاد نشود ، مگر بغض در گلو، جز ترکیدن و فریاد شدن می داند؟
چرا نشکند ، مگردل پرغصه ، جز قلب شکسته به همراه دارد؟
چرا سرخ نشود ، مگر صورت سیلی خورده ، جز سرخ شدن می شناسد؟
چرا نگرید ، مگر چشمان عاشق دلباخته به وقت فراغ ، جز گریستن می داند؟
چرا نمیرد ، مگر عاشق جز برای معشوق می میرد؟
چرا آزار نبیند ، مگر طالب معشوق جز برای عشق آزار می بیند؟
چرا آرام نگیرد ، مگر تن و روح عاشق خسته راه ، جز با دیدن وبوئیدن ودرآغوش کشیدن معشوق آرام می گیرد؟
چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
هوای بهشت...خیال تو . . .
هرشب که حباب ماه در آب ها شکسته می شود ، خیال تو مهمان من است . . .
آنوقت که موجی از طلا درپرده صبح دامن می کشد ، یاد تو درکنار من است . . .
هر غروب که کبوتران بسوی آشیان خود پرمی کشند ، خیال تو با خیال من به آسمان می روند وهرصبح که لاله ها لب برلب هم می خزند ، لب های من بیاد تو، برای بوسه می خزند . . .
بهار در ارابه ای از گل به سوی دشت پیش می رود ، ولی تنها تو بهار منی وهر روز که گل در چمن می شکفد ، تو کوکب منی که درخاطرم شکفته می شوی . . .
چشمان تو آسمان شبهای من است که با نگین اشک ، ستاره باران می کنم . . .
لب های گل گون تو غنچه ای است که درگلدان بلورین سینه ام آبیاری می کنم . . .
تو با محبت درپیکربی روح من جان دمیدی . . .
بیا گام هایت را به روی چشمانم بگذار که جایگاه توست . . .
بیا سربرسینه ام بگذار ، که خوابگاه توست ، که خوابگاه توست ، که خوابگاه توست .
هوای بهشت...
تنهایی ...
می دونید ،تنهایی برای هرکسی میتونه یه معنی داشته باشه و مراحلی .بعضی ها خودشون دوست دارن که تنهاباشن ،بعضی ها درعین توی جمع بودن تنهاهستن ،بعضی ها درتنهایی هم باهمه هستن و تنها نیستن و با در و دیوارحرف میزنن و اون ها رو انیس خودشون میدونن،بعضی ها می تونن تنهاباشن ولی خودشون نمیگذارن که تنهاباشن و برعکس ،بعضی ها نمی خوان که تنهاباشن ولی همیشه تنهان،بعضی ها وقتی تنها هستن ،میان و تنهایشون رو برهم میزنن با هزار ترفند وارد خلوتش میشن و بالعکس بعضی ها رو تنهامی گذارن و دورو برش رو خالی می کنن درحالی که شدیدا نیاز به بودنشون داره.
به نظرمن دربعد روحی و جسمی و کلی، ایمان به آفریدگارهستی بخش و باور وجودیش می تونه بهترین یارتنهایی های یه انسان باشه درهمه شرایط ،ولی چون فعلا توی بعدمادی قرارداریم نیازانسانی مون باعث میشه به یه همدم و یار واقعی که بیشتر از همه درک مون کنه احتیاج داشته باشیم، تا توی شرایط مختلف بتونیم با هم صحبتی و هم دمی و هم فکری و هم راهی هم دیگه نه تنها ،تنهایی هامون رو پرکنیم بلکه تنهایی ها رو تبدیل به شیرینی ها و لذت های پرباری کنیم که ازبودن درکنارهم دیگه احساس آرامش درونی و شادابی روحی و جسمی و رضایت ازبودن و آفریده شدن دراین زمان و لحظه و دورانی کنیم که الان درکنارهم هستیم کنیم و هرلحظه خدا رو شکرکنیم و هی بگیم خدایا ازاینکه طوری و در زمانی ما رو آفریدی که باهم دمم دراین زمانه باشم تا اون رو داشته باشم و از داشتنش به آرامش برسم شکرت ،و با نفس های عمیقی که نشان ازرضایت درونی داره این آرامش خودمون رو ابزارمی کنیم ،نفس هایی که ازعمق وجوده و سرشار از اکسیژن خالص و ناب ،که یه لحظه اون رو به میلیاردها نمی تونی بفروشی.
جمله قشنگی هست که میگه(زندگی یه نفسه واون یه نفس واسه یه هم نفسه واگه بقدر یه نفس باهم نفسی بودی ،زندگی رو همون یه نفس بس...).
خدای عالم هم برای همین وقتی آدم نبی ا... رو خلق کردبرای آرامشش حضرت حـوّا رو آفرید تادرکنارهم نه تنها به آرامش برسن ،بلکه برای تکامل و بازگشت دوباره شون به سوی خدای منّان ،مکمل هم باشن ونیمه خالی هم دیگر رو پرکنن ودوبال پروازبشن برای هم .راستش وقتی یه کمی عمیق تر و دقیق تربه موجودات عالم ،از ریزترین هاکه الکترون ها وپروتون ها باشن تا بزرگترین اونها که کهکشان ها باشن توجه می کنیم متوجه یه زوجیت حساب شده می شیم که درصورت عدم وجود یکی شون اون یکی هم عملا وجود نخواهد داشت ،چون جاذبه های بین اونهاست که هر دو رو پا برجا نگه داشته و حیات شون رو تضمین کرده.
خالقمون خوب می دونه ،برای حرکت هرموجودی به سوی هدف و درنهایت به سمت تکاملش ، قوّه محرکه مختص به خود اون موجود نیازمنده .برای حرکت مادی انسان و دربخش هایی ،حتی برای یه حرکت معنوی ،چه چیزی بهترازیه زوج وقوّه محرکه قوی و دل گرم کننده می تونه باشه اونم ازجنس خودش ولی مخالفش ،تا همیشه احساس تازگی و طراوت کنه و ازخمودگی و رخوت و خستگی راه ،اون رو نجات بده و یاری بخشش باشه .مطمئنا اگرانسان ها می تونستند تنها بمونن و به زندگی و تکاملشون به تنهایی ادامه بدن ،خالقمون حتما این کار رو می کرد و تک تک ما رو پخش می کرد توی نقاط مختلف این عالم پهناور ،چون ازنظرجا و مکان که محدویتی وجودنداشت،می تونست دراین صورت هرانسان رو توی یکی ازکهکشان ها و یاستاره ها جای بده و بگذارتش به اختیار و حال خودش باشه ،تابدون جنگ و خون ریزی برای تصاحب یک وجب خاک ویایک مثقال جواهر ویه لقمه غذا ،با فراق بال به زندگیش برسه و ازداشته های خودش سرخوش باشه و مست .ولی درکنارهمه لذت ها و داشته هاش چه لذتی بهتر و برتر و بزرگتر و شیرین تر از یه همدم می تونه باشه ،که با تمام وجودش بتونه باورش کنه و قبولش داشته باشه و درکش کنه و بهش بگه تو خود منی من هم خود توام...
درکنار یه همدمه که همه چیزاین عالم توی چشمامون میشه رنگی و تازه ،شیرین و باحلاوت،بهترین و قشنگ ترین،دوست داشتنی و زیبا ،اون لحظاته که دوست داری زمان برات کش بیاد،دیگه تموم نشه،شب تاریک وسیاه ،برات مثل روز روشن میشه ومهتابی ، روز برات یک سره آفتابی میشه وطلایی ،روزهای گرم تابستون با نسیمی خنک و دلنواز صورتت رونوازش می کنه و روزهای سرد و یخ زده زمستون برات بهاری میشه و یه گرمای لطیف وآرام بخش تمام تنت رو در بر می گیره ،هر صدایی برات میشه بهترین آواز وآهنگ و بهونه ای میشه برای رقصیدن و جست وخیزوشادی و هل هله ،انرژیت تمومی نداره و فکرمی کنی همش درحال پروازی توی آسمون ها ،خواب که نداری هیچ ،خوردنت هم یه جور دیگه اس ،اینقده که همه چی برات خوشمزه میشه و سیرمونی دیگه نداری ،فکرمی
کنی درب آسمون بازشده و فقط همدم توست که به زمین هبوط کرده که برای تو باشه و دوباره بسته شده تا دیگه کسی توی موقعیت تونباشه ،انگاری همه عالم جمع شدن که تو رو نوازش کنن و تو اول و آخر خوشبخت ها بشی ،بارون که چیزی نیست ،سنگ هم که ازآسمون بباره ،قدم زدن و نفس کشیدن توی اون هوا برات میشه بهترین تفریح و بیاد موندنی ترین خاطره.
یادمون باشه تنهایی ،فقط و فقط مخصوص ذات خداست و اونه که نیازی به هیچ هم دمی نداره و فقط اونه که می تونه همدم هرکسی باشه درهرشرایطی کنارت باشه، چه کنیم که انسان عجوله و فراموش کار،خودش رو برترین می دونه و مدعی ،بی نیازمی دونه و بی نقص،دانامی دونه و فهیم و عاقل ،همین تفکراته که باعث میشه هی کاردست خودش بده و دوباره برگرده به خوان اول ...
ولی ،ولی چه میشه کرد توی بعد انسانی هرچیزی می تونه اتفاق بیافته ،دقیقا درحالی که داری ازبودنت درکنارهمدمت به اوج لذت بودن میرسی و دنیا و آخرتت رو ،همه چیز و همه کست رو ،درکنارخودت احساس درونی و بیرونی می کنی ،دقیقا ازهمون کسی که بهترین بودی براش وبرات آخربت پرستش بود و آرامش ناب رو فقط از وجود اون می گرفتی و بجز اون دیگه هیچ کسی رو قبول نداشتی و شده بودخدای روی زمین قلبت، درکمال ناباوری چنان می خوری ،چنان می خوری ،که اگه زنده موندی و کارت به تیمارستان وبستری شدن نکشیدکه بعیده ،برای مدت ها ازجات نمی تونی بلندشی که هیچ ،شایدبرای همیشه سعی می کنی خودت رو تنهای تنهانگه داری و دیگه حتی فکرتجربه هم به سرت نزنه و بقدری میری توی خودت و خودت ،که تمام وجودت میشه یه ذره ،یه ذره ای که تمام استخوان هاش خردشده و مثل خمیر، له و لورده و روغن و جودش تا قطره آخرکشیده شده و چلونده شده ،هیچ رمقی حتی برای یه آه برات نمی مونه،آهی که بتونی حداقل افسوس خودت رو فریادبزنی و یا اصلا یه نهیبی به خودت بزنی .
جمله دیگه ای هست که می گه(همیشه آدما سخت ترین سیلی رو از کسی میخورن که یه روزی بهترین نوازش گرش بودن...) .
شایدهمین چیزهاست که یه روزی اجبارا ،هرانسانی رو به اون جایی برسونه که شدت عشق و علاقه ی درکنارهم بودن و وابستگی و میزان دل بستگی هاشون به هم دیگه به قدری باشه که درصورت نبود یکی شون ،تحمل دوری و فراق یار براش آسون تربشه و منجر به احساس شکست عمیق اون یکی دیگه نشه و اینجور وقتها ،فقط و فقط ،خدا رو درکنارخودش احساس کنه و بس...هرچند انسان همیشه درخسرانه و فراموش کاری و هی درحال تکراره و تکراره و تکرار...
باتشکر:27/8/93
هوای بهشت...یاد تو...
هرگز نخواهم دید درختان پر برگ وسبز را . . .
هرگزنخواهم دید جویبارهای روان را ،هرگز نخواهم شنید آوای پرندگان را، هرگز نخواه دید غروب پرشکوه خورشید را درپس ابرهای سپیدبر پهنه آسمان آبی .
هیچ گاه نخواهم دید اینهارا بی آنکه یاد تو درمن زنده گردد ولحظات زندگی پرشکوه وگذشته خویش را با تو به یاد آورم . . .
هوای بهشت...
توراچه نامم X یا Y
همان قدرمی دانم که سینوس زاویه چشمانت با کسینوس زاویه لبانت برابراست وکمان ابروهایت مرا در مثلث قلبت احاطه کرده است ومن هم برای انتقام ازتوجذرمی گیرم . . .
تو گفتی که قضیه عشق ما ازرا یک مجهولی حل می شود ،اما این را بدان که میثاق این قضیه جز با فیثاغورث کس دیگری نیست .
اگر بتوانم فیثاغورث را پیداکنم از راه یک مجهولی کنار آمده وطبق اتحاد مزدوج با تو ازدواج می کنم .
اما این رابدان اگر از دست من بگریزی ،بالاخره تو را ،زیر رادیکال عشق ملاقات خواهم کرد . .
هوای بهشت...